هر مرد که سنجشی ندارد
چشمی است که بینشی ندارد
چون مرده بکوی زندگانی نیست
هر قوم که جنبشی دارد
بازی است که مرغ خانگی وار
پر دارد و پرّشی ندارد
صد درد به هر رگش نهفته
خود جرأت نالشی ندارد
بی عشق ، حیات آدمیزاد
شمعی است که تابشی ندارد
باشد چو زمین شوره بی بر
هر قلب که خواهشی ندارد
بی تلخی درد ، شعر گفتن
حرفی است که ارزشی ندارد