ندانم شوخِ من بازار می آید نمی آید
به گل گشتِ گل و گلزار می آید نمی آید
شبانگاه بود و رفتم من بسوی کوچه ی نازش
بدل گفتم بمان بگذار می آید نمی آید
چراغ خانه اش روشن بود و اینرا نداستم
که سوی پنجره یکبار می آید نمی آید
تمام هوش و گوشم را گرفتم سوی آوازش
ببینم تا صدایش از در و دیوار می آید نمی آید
شب و روز انتظارش هستم و اینرا نداستم
که آخر او بسوی یار می آید نمی آید
به این ویرانه تن باشد مرا استاد و آبادی
به تعمیر دلم معمار می آید نمی آید
مرا عشقش نموده در همه عالم چنین رسوا
به زاری منی نزار می آید نمی آید
ز بهر عشق او فتوی بداد قاضی قتلم را
به سیر من بسوی دار می آید نمی آید
شب نوروز بود و من بُدم با این دل سرکش
به محمود آن مه غمخوار می آید نمی آید