در کجا باشد که من جانانه را نشناختم

در کجا باشد که من جانانه را نشناختم
فرق بین کعبه و بتخانه را نشناختم
آسمان آیینه شد تا چشم بر بستم ز خویش
زلف سحِر آمد بدستم شانه را نشناختم
نعمت جنت گریبان گیرِ عقلِ ما نشد
صد هزار افسوس دام و دانه را نشناختم
هر دو عالم گشت خدمتگار آرامش ولی
کودک نادان بودم شکرانه را نشناختم
مدتِ شد در خراب آباد دل می سوختم
آشنا بیگانه شد، بیگانه را نشناختم
روز تا روزِ دیگر زنجیر می افتد به پا
این چه زندان است من زولانه را نشناختم
تاکجا میسوزد این مجنون عاشق پیشه را
سوختن های پرِ ، پروانه را نشناختم
چشمِ بینا را غبار غفلت ما کور کرد
در کفم خون شد ولی دُر دانه را نشناختم
پیش خود خجلت زدایی نشه ای بی مهریم
لعلِ سرخِ ساقی و پیمانه را نشناختم
هر طپیدن محشرِ باشد قیامت دور نیست
از غم عقبا رهی کاشانه را نشناختم
سالها شد همرهی محمود گشتم همنشین
خود عجب دارم که این دیوانه را نشناختم

پنجشنبه 04 جدی 1393 هجری آفتابی
که برابر میشود به 25 دسامبر 2014 میلادی
سرودم
احمد محمود امپراطور
کابل/افغانستان

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *