دمید فصل بهاران و شد شگوفایی

دمید فصل بهاران و شد شگوفایی
به شاخسار رسیده است عطر و زیبایی
به باغ و راغ گرفت جای بلبل خوشخوان
قدح زند به شقایق غزالِ صحرایی
به نی لبک کند الحان شبان در همه شب
نوای شادی بیارد در شبانگایی
نسیم عطر ببیزد سحر ز کوه و دمن
دماغ تازه شود با هوای کیمیایی
عروس ِ حسن و طراوت فشاند است دامن
تو گویی در چمن آمد پریی دریایی
به رگ،رگِ گل و گلبرگ هاست جوش شراب
به مستی اش قدح پیماست جامِ مینایی
کسی مباد چو من عاشقی بلا دیده
فتاده ام به کنار خود و به تنهایی
جهان سفله ز خون دلم چه لذت برد
که پاس دوستی ها گشته ناشناسایی
در این بهار برایم بهار نیست بهار
جنون گرفته مرا در فراقی لیلایی
به “امپراطور” همین دم غنیمت تام است
ندارد او غم فردا و فکر سودایی
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *