یک نگاه بسویم کن حال نتوانم را
بس نموده سودایت قلب من اسیری خویش
بیش از این مده آزار قلب خون چکانم را
انتظار دیدارت،چشم من کند هر دَم
پیر میکنی اخیر دیدهء جوانم را
من ز دوریت هر دَم خون فشان کنم دامن
دامن پُراز خون و رنگ زعفرانم را
درد عشق و دوریت حس کنم به جان و تن
می بسوزد آن درد اش مغز و استخوانم را
کردهء تو محمود را امتحان به عشق خویش
نیست طاقت دیگر تاب امتحانم را
احمد محمود امپراطور