هیچ وقتی از این روزگار
من این دیوارهای بی دریچه را دوست نداشتهام!
هیچ وقتی از این روزگار
من این همه غمگین نبودهام.
راستش را بخواهید
زادرود من اصلا شب و دیوار و گریه نداشت،
ما همان اوایل غروب قشنگ
رو به آسمان آشنا میرفتیم و
صبح زود
باز با خود آفتاب، آشناتر برمیگشتیم
لحاف شب از سوسوی ستاره سنگین بود
ما خوابمان میبرد
ما میان همان گفت و لطف خدا خوابمان میبرد
ما ارزش روشن رویا را نمیدانستیم
کسی قطرههای شوخ باران را نمیشمرد
ما به عطر علف میگفتیم: سبز
طعمِ آسمانیِ آب هم آبی بود
و ماه، بلور بیاعتنا به ابر،
که برای تمام مسافران پا به راه نور ترانه میخواند.
ما هم به دیدن باران و آینه عادت کرده بودیم
یکییکی میآمدیم
بعضی کلمات را از سرشاخههای ترد زمان میچیدیم
بعد حرف میزدیم، نگاه میکردیم
چم و راز لحظهها را میفهمیدیم،
تا شبی که ناگهان آینه شکست
و سکوت
از کوچهی خاموش کلمات
به مخفیگاه گریه رسید.
حالا سهم من از خواب آن همه خاطره
چهل سال و چند چم و هزار راز ناگفته است،
حالا برو، یعنی اگر برویم بهتر است،
صبح، ساکت است
دیوارها، بیدریچه
تو در کنج خانه و من رو به راهی دور