مرد و مرکب

مرد و مرکب
گفت راوی: راه از این دو روند آسود
گردها خوابید
روز رفت و شب فراز آمد
گوهر آجین کبود پیر باز آمد
چون گذشت از شب دو کوته پاس
بانگ طبل پاسداران رفت تا هر سو
که: شما خوابید، ما بیدار
خرم و آسوده‌تان خفتار
بشنو اما ز آن دلیر شیر گیر پهنهٔ ناورد
گرد گردان گرد
مرد مردان مرد
که به خود جنبید و گرد از شانه‌ها افشاند
چشم بر دراند و طرف سبلستان جنباند
و به سوی خلوت خاموش غرش کرد، غضبان گفت
های
خانه زادان! چاکران خاص!
طرفه خرجین گهربفت سلیحم را فراز آرید
گفت راوی: خلوت آرام خامش بود
می نجنبید آب از آب، آنسانکه برگ از برگ، هیچ از هیچ
خویشتن برخاست
ثقبه زار، ‌آن پاره انبان مزیحش را فراز آورد
پاره انبانی که پنداری
هر چه در آن بوده بود افتاده بود و باز می‌افتاد
فخ و فوخ و تق و توقی کرد
در خیالش گفت: دیگر مرد
سر غرق شد در آهن و پولاد
باز بر خاموشی خلوت خروش آورد
های
شیر بچه مهتر پولاد چنگ آهنین ناخن
رخش را زین کن
باز هیچ از هیچ و برگ از برگ هم ز آنسانکه آب از آب
بار دیگر خویشتن برخاست
تکه تکه تخته‌ای مومی به هم پیوست
در خیالش گفت: دیگر مرد
رخش رویین بر نشست و رفت سوی عرصه ی ناورد
گفت راوی: سوی خندستان
گفت راوی: ماه خلوت بود اما دشت می‌تابید
نه خدایای، ماه می‌تابید، اما دشت خلوت بود
در کنار دشت
گفت موشی با دگر موشی
آنچه کالا داشتم پوسید در انبار
آنچه دارم، هاه می‌پوسد
خرده ریز و گندم و صابون و چی، خروار در خروار
خست حرفش را و با شک در جوابش گفت دیگر موش
ما هم از این‌سان، ئلی بگذار
شاید این باشد همان مردی که می‌گویند چون و چند
وز پسش خیل خریداران شو کتمند
خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد شش
و آسمان شد هشت
ز آنکه ز آنجا مرد و کرکب در گذر بودند
پیچ و خمهاش از دو سو در دوردستان گم
اگامخواره جادهٔ هموار
بر زمین خوابیده بود آرام و آسوده
چون نوار سالخوردی پوده و سوده
و فراخ دشت بی فرسنگ
ساکت از شیب فرازی، درهٔ کوهی
لکهٔ بوته و درختی، تپه‌ای از چیزی انبوهی
که نگاه بی پناه و بور را لختی به خود خواند
یا صدایی را به سویی باز گرداند
چون دو کفهٔ عدل عادل بود، اما خالی افتاده
در دو سوی خلوت جاده
جلوه‌ای هموار از همواری، از کنه تهی، بودی چو نابوده
هیچ، بیهوده
همچنان شب با سکوت خویش خلوت داشت
مانده از او نور باقی خسته اندی پاس
مرد و مرکب گرم رفتن لیک
ماندگی نپذیر
خستگی نشناس
رخش رویین گرچه هر سو گردباد می‌انگیخت
لکن از آنجا که چون ابر بهار چارده اندام باران عرق می‌ریخت
مرد و مرکب، گفت راوی: الغرض القصه می‌رفتند همچون باد
پشت سرشان سیلی از گل راه می‌افتاد
لکه‌ای در دوردست راه پیدا شد
ها چه بود این؟
کس نمی‌بیند، ندید آن لکه را شاید
گفت راوی: رفت باید، تا چه باشد
یا چه پیشید
در کنار دشت، گامی چند دور از آن نوار رنگ فرسوده
سودهای پوده
در فضای خیمه‌ای چون سینهٔ من تنگ
اندرو آویخته مثل دلم فانوس دود اندودی از دیرک
با فروغی چون دروغی که‌اش نخواهد کرد باور، هیچ
قصه به اره ساده دل کودک
در پیشانبوم گرداگرد خود گم، پاره پوره تنگ هم دو بستر افتاده ست
بستر دو مرد
سرد
گفت راوی: آنچه آنجا بود
بود چون دارندگانش خسته و فرسوده، گرد آلود
نیز چون دارندگانش از وجود خویشتن بیزار
نیز چون دارندگانش رنجه از هستی
واندر آن مغموم دم، نه خواب نه بیدار، مست خستگی‌هایی که دارد کار،
ریخته واریخته هر چیز
حکی از: ای، من گرفتم هر چه در جایش
پتک آنجا کلنگ آنجای، این هم بیل
هوم، که چی؟
اینجا هم از اهرم
فیلک اینجا و سرند اینجا
چه نتیجه، هه
بیا
آخر که
نهم جای
خب، یعنی
طناب خط و
چه
زنبیل
این همه آلات رنج است، ای پس اسباب راحت کو؟
گفت راوی: راست خواهی راست می‌گفت آن پریشان بوم با ایشان
واندر آن شب نیز گویی گفت و گویی بودشان با هم
من شنیدستم چه می‌گفتند
همچو شب‌های دگر دشمنام باران کرده هستی را
خسته و فرسوده می خفتند
در فضای خیمه آن شب نیز
گفت و گویی بود و نجوایی
یادگار، ای، با توام، خوابی تو یا بیدار؟
من دگر تابم نماند ای یار
چندمان بایست تنها در بیابان بود
نوشید این غبار آلود؟
چندمان بایست کرد این جاده را هموار؟
ما بیابان مرگ راهی که بر آن پویند از شهری به دیگر شهر
بیغمانی سر خوش و آسوده از هر رنج
رده از رنج قیبله ی ما فراهم، شایگان صد گنج
من دگر بیزارم از این زندگی، فهمیدی، ای، بیزار
یادگارا، با تو ام، خوابی تو یا بیدار؟
خست حرفش را و خواب آلود گفت: ای دوست
ما هم از این‌سان، ولیکن بارها با تو
گفته‌ام، کوچک‌ترین صبر خدا چل سال و هفده روز تو در توست
تو مگر نشنیده‌ای که خواهد آمد روز بهروزی
روز شیرینی که با ماش آشتی باشد
آنچنان روزی که در وی نشنو گوش و نبیند چشم
جز گل افشان طرب گلبانگ پیروزی
ای جوان دیگر مبر از یاد هرگز آنچه پیرت گفت
گفت: بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
تو مگر نشنیده‌ای در راه مرد و مرکبی داریم
آه، بنگر …. بنگر آنک … خاسته گردی و چه گردی
گویی کنون می‌رسد از راه پیکی باش پیغامی
شاید این باشد همان گردی که دارد مرکب و مردی
آن گنه بخشا سعادت بخش شوکتمند
گفت راوی: خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد پنج
آسمان نه
آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
ما در اینجا او از آنجا تفت
آمد و آمد
رفت و رفت و رفت
گفت راوی: روستا در خواب بود اما
روستایی با زنش بیدار
تو چه میدانی، زن، این بازی ست
آن سگ زرد این شغال، آخر
تو مگر نشنیده‌ای هر گرد گردو نیست؟
زن کشید آهی و خواب آلود
خاست از جا تا بپوشاند
روی آن فرزند را که خفته بود آنجا کنار در می‌آمد باد
دست این یک را لگد کرد
آخ
و آن سدیگر از صدا بیدار شد، جنبید
آب
نه بود و جسته بود از خواب
باد شدت کرد، در را کوفت بر دیوار . با فریاد
پنجمین در بسترش غلطید
هشتمین، آن شیرخواره، گریه را سر داد
گفت راوی: حمدالله، ماشالله، چشم دشمن کور
کلبه مالامال بود از گونه گون فرزند
نر و ماده هر یک این دلخواه آن دلبند
زن به جای خویشتن بر گشت، آرامید،‌ آنکه گفت
من نمی‌دانم که چون یا چند
من شنیده‌ام که در راهست
مرکبی، بر آن نشسته مرد شو کتمند
خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد چار
و آسمان ده
ز آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
گفت راوی: هم بدانسان ماه – بل رخشنده‌تر – می‌تافت بر آفاق
راه خلوت، دشت ساکت بود و شب گویی
داشت رنگ خویشتن می‌باخت
مرد مردان مرد اما همچنان بر مرکب رامش
گرم سوی هیچ سو می‌تاخت
ناگهان انگار
جادهٔ هموار
در فراخ دشت
پیچ و تابی یافت، پندارم
سوی نور و سایه دیگر گشت
مرد و مرکب هر دو رم کردند، ناگه با شتاب از آن شتاب خویش
کم کردند، رم کردند
کم
رم
کم
همچو میخ استاده بر جا خشک
بی تکان، مرده به دست و پای
بی که هیچ از لب برآید نعره‌شان
در دل
وای
هی، سیاهی! تو که هستی؟
ای
گفت راوی: سایه‌شان اما چه پاسخ می‌تواند داد؟
های
ها، ای داد
بعد لختی چند
اندکی بر جای جنبیدند
سایه هم جنبید
مرد و مرکب رم کنان پس پس گریزان، لفج و لب خایان
پیکر فخر و شکوه عهد را زردینه اندایان
سایه هم ز آنگونه پیشیان
ای
چاکران! این چیست؟
کیست؟
باز هیچ از هیچ
همچنان پس پس گریزان، اوفتان خیزان
در گل از زردینه و سیل عرق لیزان
گفت راوی:‌ در قفاشان دره‌ای ناگه دهان وا کرد
به فراخی و به ژرفی راست چونان حمق ما مردم
نه خدایا، من چه می‌گویم؟
به اندازهٔ کس گندم
مرد و مرکب ناگهان در ژرفنای دره غلتیدند
و آن کس گندم فرو بلعیدشان یک جای، سر تا سم
پیش‌تر ز آندم که صبح راستین از خواب برخیزد
ماه و اختر نیزشان دیدند
بامدادان نازنین خاوری چون چهره می‌آراست
روشن آرایان شیرینکار، پنهانی
گفت راوی: بر دروغ راویان بسیار خندیدند
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *