تا کند سرشار شهدی خوش هزاران بیشهٔ کندوی یادش را
میمکید از هر گلی نوشی
بی خیال از آشیان سبز، یا گلخانهٔ رنگین
کآن ره آورد بهاران است، وین پاییز را آیین
میپرید از باغ آغوشی به آغوشی
آه، بینم پر طلا زنبور مست کوچکم اینک
پیش این گلبوته ی زیبای داوودی
کندویش را در فراموشی تکانده ست، آه میبینم
یاد دیگر نیست با او، شوق دیگر نیستش در دل
پیش این گلبوته ی ساحل
برگکی مغرور و باد آورده را ماند
مات مانده در درون بیشهٔ انبوه
بیشهٔ انبوه خاموشی
پرسد از خود کاین چه حیرت بار افسونی ست؟
و چه جادویی فراموشی؟
پرسد از خود آنکه هر جا میمکید از هر گلی نوشی