چون پرندهای که سحر
با تکانده حوصلهاش
میپرد ز لانهٔ خویش
با نگاه پر عطشی
میرود برون شاعر
صبحدم ز خانهٔ خویش
در رهش، گذرگاهش
هر جمال و جلوه که نیست
یا که هست، مینگرد
آن شکسته پیر گدا
و آن دونده آب کدر
وان کبوتری که پرد
در رهش گذرگاهش
هر خروش و ناله که هست
یا که نیست، میشنود
ز آن صغیر دکه به دست
و آن فقیر طالع بین
و آن سگ سیه که دود
ز آنچهها که دید و شنید
پرتوی عجولانه
در دلش گذارد رنگ
گاه از آنچه میبیند
چون نگاه دویانه
دور ماند صد فرسنگ
چون عقاب گردون گرد
صید خود در اوج اثیر
جوید و نمیجوید
یا بسان آینه ای
ز آن نقوش زود گذر
گوید و نمیگوید
با تبسمی مغرور
ناگهان به خویش دید
ز آنچه دید یا که شنود
در دلش فتد نوری
وین جوانهٔ شعر است
نطفهای غبار آلود
قلب او به جوشید
سینهاش کند تنگی
ز آتشی گدازنده
ارغنون روحش را
سخت در خروش آرد
یک نهان نوازنده
زندگی به او داده است
با سپارشی رنگین
پرتوی ز الهامی
شاعر پریشانگرد
راه خانه گیرد پیش
با سریعتر گامی
باید او کند کاری
کز جرقهای کم عمر
شعلهای برقصاند
وز نگاه آن شعله
یا کند تنی را گرم
یا دلی را بسوزاند
تا قلم به کف گیرد
خورد و خواب و آسایش
میشود فراموشش
افکند فرشتهٔ شعر
سایه بر سر چشمش
پرده بر در گوشش
نامهها سیه گردد
خامهها فرو خشکد
شمعها فرو میرد
نقشها برانگیزد
تا خیال رنگینی
نقش شعر بپذیرد
میزند بر آن سایه
از ملال یک پاییز
از غروب یک لبخند
انتظار یک مادر
افتخار یک مصلوب
اعتماد یک سوگند
روشنیش میبخشد
با تبسم اشکی
یا فروغ پیغامی
پرده میکشد بر آن
از حجاب تشبیهی
یا غبار ایهامی
و آن جرقهٔ کم عمر
شعلهای شود رقصان
در خلال بس دفتر
تا که بیندش رخسار؟
تا چه به اشدش مقدار؟
تا چه آیدش بر سر؟