نگفتندش چو بیرون میکشاند از زادگاهش سر
که آنجا آتش و دود است
نگفتندش: زبان شعله میلیسد پر پاک جوانت را
همه درهای قصر قصههای شاد مسدود است
نگفتندش: نوازش نیست، صحرا نیست، دریا نیست
همه رنج است و رنجی غربت آلود است
پرید از جان پناهش مرغک معصوم
درین مسموم شهر شوم
پرید، اما کجا باید فرودید؟
نشست آنجا که برجی بود خورده به آسمان پیوند
در آن مردی، دو چشمش چون دو کاسهٔ زهر
به دست اندرش رودی بود، و با رودش سرودی چند
خوش آمد گفت درد آلود و با گرمی
به چشمش قطرههای اشک نیز از درد میگفتند
ولی زود از لبش جوشید با لبخندها، تزویر
تفو بر آن لب و لبخند
پرید، اما دگر آیا کجا باید فرودید؟
نشست آنجا که مرغی بود غمگین بر درختی لخت
سری در زیر بال و جلوهای شوریده رنگ، اما
چه داند تنگدل مرغک؟
عقابی پیر شاید بود و در خاطر خیال دیگری میپخت
پرید آنجا، نشست اینجا، ولی هر جا که میگردد
غبار و آتش و دود است
نگفتندش کجا باید فرودید
همه درهای قصر قصههای شاد مسدود است
دلش میترکد از شکوای آن گوهر که دارد چون
صدف با خویش
دلش میترکد از این تنگنای شوم پر تشویش
چه گوید با که گوید، آه
کز آن پرواز بی حاصل درین ویرانهٔ مسموم
چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش
همه پرهای پاکش سوخت
کجا باید فرودید، پریشان مرغک معصوم؟