منم غريب و ز من سيم و زر نمی ماند

منم غريب و ز من سيم و زر نمی ماند
ندارم هيچ، ز من برگ و بر نمی ماند
نه مال ارثيه دارم، نه وارثی بجهان
ز بعد مردن من اخذ و جر نمی ماند
ز راديو چو برودکاست می شود هر روز
کسی ز مردۀ کس بيخبر نمی ماند
به روز رحلتم آيا کفن که می آرد
به هر وسيله خداوند در نمی ماند
تسلی دلم اين بس کزين رباط کهن
گذشتنيست جهان، خير و شر نمی ماند
ز دست و پا اگر افتاده ام ندارم غم
که دور پيری به کس بال و پر نمی ماند
ز اقربان بگذر خو بکن به تنهايي
ميان گور کسی با تو سر نمی ماند
اگر چه صاحب اورنگی دل خنک می باش
که تخت و تاج و همين کر و فر نمی ماند
تو می روی به جهانی که پس نمی آيي
پيام و قاصد و خط و خبر نمی ماند
بجای حرص قناعت اگر نصيب شود
برای هيچکسی درد سر نمی ماند
چنان فسرده دلی سرد کرده عالم را
که رفته رفته به سنگ هم شرر نمی ماند
فقير و بی سر و سامان کجا رود؟ چه کند؟
زمانه اش چو به کوه و کمر نمی ماند
رئيس کشور ما گر کند توجه يي
کسی به ملک دگر بی هنر نمی ماند
اگر تو فيض طلب باشی عشقری برخيز
ز خواب چشم بمال اين سحر نمی ماند
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *