من نمی گويم که تنها ساغر و پيمانه سوخت

من نمی گويم که تنها ساغر و پيمانه سوخت
بلکه برق روی آن ساقی می و ميخانه سوخت
گرچه مجنون خاک شد اندر غم ليلای خويش
ليک در سودای شيرين کوهکن مردانه سوخت
پير کنعان را نبپنداری که تنها داغ شد
از غم يوسف زليخا با سر و سامانه سوخت
ای جفاجو حال مرغ دل چه پرسان می کني
شمع رخسار ترا تا ديد چون پروانه سوخت
بسکه دل از رشک همچون زلف جانان تاب خورد
در کف مشاطه آه آتشينم شانه سوخت
آن حکايت های شيرين يک قلم از ياد رفت
تا دچار عشق گشتم دفتر افسانه سوخت
رحم نامد عاقلی را بر جنون آوارگان
بر سر هشيارها آخر دل ديوانه سوخت
اين دل ناشادم حاصل جز ندامت بر نداشت
در زمين شوره زار بختم آخر دانه سوخت
با بتان شعله خو از بسکه جوشيد عشقري
برهمن وار عاقبت در بين آتشخانه سوخت
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *