بعد عمری ديده ام امروز يار خويش را
در دم آخر سر بالينم آمد يار من
يافتم يکباره مزد انتظار خويش را
گر نمی آمد عزيزم از سفر، سال دگر
می رسانيدم به دامانش غبار خويش را
دلبر من در دل من رفت و آمد می کند
خالی از اغيار تا کردم کنار خويش را
يار را کندم به صد نيرنگ از چنگ رقيب
عاقبت از خويش کردم گلعذار خويش را