شدم از بسکه سخنور سخن از يادم رفت

شدم از بسکه سخنور سخن از يادم رفت
عمر بگذشت به غربت، وطن از يادم رفت
بر دلم نيست کنون خواهش گلگشت چمن
آبشار و گل و سرو و سمن از يادم رفت
لاف سربازی که من داشتم آن دور گذشت
يک قلم قصهٔ دار و رسن از يادم رفت
طبع افسرد و شدم پير، به دل عشق نماند
زلف پرچين شکن بر شکن از يادم رفت
ديده ام تا لب رنگين کسی دوش بخواب
لعل و ياقوت و عقيق يمن از يادم رفت
رفته رفته بسرم عشق تو آورد جنون
کسب و کار و هنر و علم و فن از يادم رفت
گشتم اينرنگ ز عشق تو مجرد به جهان
پدر و مادر و فرزند و زن از يادم رفت
آنقدر از ستم و جور رقيبان دغا
ديدم آسيب که سيب ذقن از يادم رفت
برق رخسار تو از بسکه مرا داد گداز
همچو شمع سحری سوختن از يادم رفت
همچو مجنون بخدا آنقدر عريان گشتم
که ز سودای تو چاک يخن از يادم رفت
يخنم را که کند پاره ز عشقت، که چنان
رفتم از دست که بر سر زدن از يادم رفت
شخص بی درد بُدم منزل من صومعه بود
عشق رو داد ردا و چپن از يادم رفت
عشقری تا که گرفتم پی ليلی روشان
از دويی دور شدم ما و من از يادم رفت
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *