برگ گل از حدیقۀ وصلت نچیده ام
گردید آب پیکرم از داغ انتظار
مانند اشک بر سر راهت چکیده ام
غیرحاضر از وظیفۀ خود نیستم گهی
شکر خدا همیشه به خدمت رسیده ام
گر زیر بار ناز کسی نیستم چرا
همچون هلال ابروی خوبان خمیده ام
تا حشر پاس او شمرم فرض عین خویش
باری نمک که از سر خوانی چشیده ام
بی قوم و بی قریبم و بی یار و بی دیار
یعنی که شخص خانه به دوش جریده ام
اخلاص من ببین که ز تار نگاه خویش
فرشی برای راه خرامت تنیده ام
رسوا و خیله خند جهان ساختی مرا
از خاطرت ببین چه سخنها شنیده ام
روزی بصله یی ننمودی نوازشم
بگذشت از نگاه تو چندین قصیده ام
رحمی نکرد یار به احوال عشقری
در خاک و خون اگرچه به کویش تپیده ام