به سرگرانی و تند خويی ز برم رفته نگارم امروز
پس از زمانی به عشق و عشرت نشسته بوديم با رفيقان
وزند باد خزان قسمت، تکيد برگ و بهارم امروز
اميدوارم که شاه مردان نظر نمايد به حال زارم
که دلگرفته ز کابل روان بسوی مزارم امروز
به آستان تو سر نهاده به رهگذار تو خاک گشتم
ازين فزونتر چه می نمودم که داری عار از غبارم امروز
ز خاطر تو چها شنيدم، من از خجالت چها کشيدم
نمانده جاه و جلال بر من، به گوشه يی خاکسارم امروز
به بينوايی و نامرادی به عين غربت هلاک گشتم
که می رساند خبر ز مرگم به دوستان و ديارم امروز
ز بعد مردن به خاکم نمايی افغان، ندارد حاصل
اگر ببوسی ز قدر شناسی نشان سنگ مزارم امروز
کناره شو ز من عزيزم رسد مبادا برايت آسيب
ز فراق آتشين عذاری ز پای تا سر شرارم امروز
پر از کثافت افتاده جسمم به روی ميدان بی وقاري
دريغ و درد که يوسف جان کناره گشت از کنارم امروز
ببرده خوبان ز من دل و دين، نمانده چيز دگر برايم
ز بس بر آمد ز بخت واژگون به دانه های قمارم امروز
الهی بر من بده زبانی که شکر آن را ادا نمايم
به گلعذاری بهم نشسته، به صحن اين مرغزارم امروز
بود معطر مشام جانم که مرغ روحم به خويش بالد
ز لعل شيرين ماهرويی رسيده دود سگارم امروز
به پيکر لاغر نحيفم نمانده يک قطره خون نثاري
شد احتياج حنای هندی خضاب دست نگارم امروز
نگه نکردی سوی دکانم، جواب ناگفته بر سلامم
چو باد مرمر گذشت از من به سرعتی شهسوارم امروز
غريب شهر و ديارت هستم، متجن و قابلی ندارم
بساز جانا ز روی ياری به دوغ و نان جوارم امروز
به زندگيم نکردی ياری، ز بعد مردنم چه اشک باري؟
چه سود بر من که شير و شکر بسازی لوح مزارم امروز
ز درد و داغ و غم محبت، اثر بجوشد ز ناخن من
به رقص آيد بحجره زاهد ز نغمه های دوتارم امروز
به دامن سبز کوهساران، به سوی صحرا و دشت هامون
به دلربای شکاری خود بجستجوی شکارم امروز
چه داری جانا به عشقريت که نی بخوانيش و نی برانيش
ازين ادای نو نزد خوبان، خجالت و شرمسارم امروز