بيند چو روی دختر زر خيز می زند
ای دل کناره شو بخدا کشته می شوي
تُرکم سخن ز خنجر خونريز می زند
اين برق سنگ و تيشهٔ فرهاد عاقبت
آتش به جان خسرو پرويز می زند
خسرو به قصر راحت و شيرين به بيستون
فرهاد بوسه بر سُم شبديز می زند
بی نشئه يک نفس نبود در تمام عمر
عاشق مدام ساغر لبريز می زند
گر بد نبرده دلبرم از عرض حال من
دست غضب چرا به سر ميز می زند؟
آرام خويش را که نمی خواهد عشقري؟
شوق محبت است که مهميز می زند