راه رفته کی توانم بی عصا بين سرک
همچو برگ بيد می لرزد ز سر تا پای من
می زنم بی اختيار از رعشهء پيری سرک
فارسی همراه من حرف و سخن زن، تاجکم
من نمی دانم به پشتوهای خوشحال خان ختک
در جوانی صورت زيبای دلکش داشتم
پخته سالی ها مرا گردانده بی نور و نمک
مهربانی کرده پرسيدی ز من اصل و نسب
شکرالله تاجکم، نی اندرم، نی از ترک
عشقری از خرخر خاريدنم پرسان مکن
خواب از چشمم پريده امشب از دست خسک