چون واصل وحدت شدی می باش خموش
مجبوری کنون که در سر بازاري
هرچيز فروش ليک خود را مفروش
بسيار ضرر ز خمر با من برسيد
گويند که می بنوش، زنهار منوش
خواهی که تو در پردۀ عفت باشي
بيرون نروی ز خانه ات بی سرپوش
در دور حيات خود پريشان نشوي
اين پند اگر کنی تو آويزۀ گوش
از حال سخنوران اگر آگاهي
سودت ندهد حديث افسانهء دوش
با مردم دردمند گستاخ مباش
مخراش دل دلشدگان را به خروش
جايی که ستاده ام ببيند ناستد*
از بسکه رمد ز من به وحشت آهوش
با داغ بتان اگر بسازی چندي
سر تا قدمت عشق بسازد گلپوش
در جيب خود عشقری اگر سرپيچي
مقصود تو سر بر آورد از آغوش