نيستم فرهاد اما نقش سنگين می کشم
روزگاری شد که بر ياد در گوش کسي
درد و داغ مشتری و ماه و پروين می کشم
در جوانی قامتم خم گشته می دانی چرا؟
سالها شد ناز آن پر ناز و تمکين می کشم
می روم از خود به ياد سرو بالای کسي
تا که آهی از دل ناشاد و غمگين می کشم
من ندارم فرش ديگر از برای مقدمت
بر سر خاکستر خود شير قالين می کشم
تابکی باشد کف پای تو محتاج حنا
اشک خود را بعد ازين از ديده رنگين می کشم
آخر از عشق بتان شد پيشه ام صورتگري
نيستم مانی و اما صورت چين می کشم
بسکه فکرم گشته محو دور دامان کسي
هرقدر صورت کشم چين بر سر چين می کشم
عشقری را کشته ترکان اينقدر پی برده ام
می سر از بوم و بر خمياب و قرقين می کشم