اين چنين بيت بلند تازه انشاء می کنم
غنچه های گل به چشمم قوغ آتش می خورد
بی رخت گر جانب گلشن تماشا می کنم
بر سر راه تو آخر می زنم نی بست عشق
هر چه بادا باد، تقليد زليخا می کنم
آب را گفتم چرا سر می زنی بر سنگ؟ گفت
ماتم فرهاد دارم شور و غوغا می کنم
ای پريرو گر خريدار دلم گرديده يي
جان خود را هم سر زلف تو سودا می کنم
سالها شد من نمک پروردۀ عشق توام
چشم خود را کی بروی ديگر وا می کنم
يک سخندانی نسنجيد عشقری حرف مرا
کاين قدر دُر از کدامين بحر پيدا می کنم