چشم جادويت به افسون می نمايد کارها
درد بی درمان ما را ای مسيحا چاره کن
کز لب جانبخش تو يابد شفا بيمارها
شهرت عشق من و حسن تو عالم را گرفت
پر شد از آوازۀ ما کوچه و بازارها
ای دل نالان بسوی باغ و بستان مکش
خوش نمی آيد مرا بی يار اين گلزارها
کوهکن می گفت باخود ياد مجنون هم بخير
دامن دشت جنون دارد عجب اسرارها
يک دل ويران به دنيا روی آبادی نديد
بسکه افتادست قاصر فکر اين معمارها
قال غربال اميد هيچگاهی رو نداد
طالع برگشتهٔ خود آزمودم بارها
ای نهال نورس من سايه افگن بر سرم
بی تو افتم تابکی در سايهٔ ديوارها
از هوس با کهنه ديوار جهان پيچيدۀ
باخبر باشی که در هر مهره دارد مارها
داخل گلشن ندانم از کدامين ره شوم
باغبان در بسته با ديوار چيده خارها
داخل درگاه خود راهم ده ای يار عزيز
دربدر تاکی بگردم بر در اغيارها
ذال دنيا خيلی نراد است هُشکن جان من
مات گرديدند از شطرنج او عيارها
عرض حالت را به درگاه خدا کن عشقري
مقصدت حاصل نمی گردد از اين دربارها