جنت بی حور و غلمان خوش نمی آيد مرا
شعله رخساری چو امشب نيست می در خاک ريز
می کشی بی ماه تابان خوش نمی آيد مرا
سر که بی سودا بود تاج شهی دردسر است
عشرت بی چشم گريان خوش نمی آيد مرا
گريهٔ وقت سحر بسيار منظور من است
نالهٔ شام غريبان خوش نمی آيد مرا
همرۀ يوسف وشی در بين زندان خوشتر است
دلکشا بی ماه تابان خوش نمی آيد مرا
از نکويان کاکل مرغوله ميفارد مرا
زلف قمچين و پريشان خوش نمی آيد مرا
شيوۀ تلخ کريمان نيست بار خاطرم
لطف و احسان خسيسان خوش نمی آيد مرا
همرۀ هر بی سر و پا هرزه گردی بدنماست
وضع بيجای نکويان خوش نمی آيد مرا
گرمی گرمابه آن کيک و خسک بهتر بود
سردی و برف زمستان خوش نمی آيد مرا
بگذر از اين گرمجوشيهای مردم عشقري
صحبت اين بيوفايان خوش نمی آيد مرا