ز کردارت پشيمان گشته يی يار
ندامت در دلت بسيار داري
چو زلف خود پريشان گشته يی يار
تو بودی همچو صبح عيد روشن
کنون شام غريبان گشته يی يار
سيه پوشيده يی از غم سراپا
به حسنت کافرستان گشته يی يار
به هرجا روز و شب افسانهء تست
پر آوازه به دوران گشته يی يار
شنيدم روز و شب داری تپايش
مثال ماهی بريان گشته يی يار
ميان گلشن خود خار گشتي
به دوش خويش تاوان گشته يی يار
دلت از غصه و غم داغ داغ است
شکر گويم چراغان گشته يی يار
به عالم آشکارا کردی خود را
ز من روپوش و پنهان گشته يی يار
تو ماموری که با دردت بسازي
که بی دارو و درمان گشته يی يار
ندانستی چو قدر وصل ما را
دچار درد هجران گشته يی يار
ز چشمت اشک می بارد شب و روز
ز غم سر در گريبان گشته يی يار
غرض هرگز نباشد عشقری را
ز يار خود گريزان گشته يی يار