هرسو كه ميباشی روان،من همرهت همراستم
زاد سفر دارم بخود من بار دوشت نيستم
ترسم بود از سارقان،من همرهت همراستم
در بار بندی های تو شانه دهم از جان و دل
از من ترا نبود زيان،من همرهت همراستم
بيدرد و افسرده نيم ، دارم بدل جوش و خروش
بق بق زنم چون اشتران، من همرهت همراستم
دزدان اگر گيرند عنان، من ميزنم همراه شان
دارم بخود تيغ و سنان، من همرهت همراستم
من شخص صاحب جرئتم ، بی دست و بی پا نيستم
باشم جوان پهلوان، من همرهت همراستم
با امر و با فرمان تو با كاروان خدمت كنم
نگريزم از بار گران، من همرهت همراستم
بر هر طرف گردی روان، سالاری درين كاروان
باشی چه مرد قهرمان، من همرهت همراستم
يارش ز روی دلبری ، با ناز گفت ای عشقری
امروز سير بوستان، من همرهت همراستم
صوفی عشقری