وی ز حديث کاکلت سنبل تر به پيچ و تاب
موی سياهت ای صنم وه چه عجب فتاده است
حلقه به حلقه، خم به خم تا به کمر به پيچ و تاب
توشک مخملی تو برق زند به ديده ام
زير سر تو نازنين بالش پر به پيچ و تاب
از فلک چهارمين مشتری تو گشته اند
دور تو دور می خورد شمس و قمر به پيچ و تاب
پهلوی غير کم نشين ای بت من که از حسد
می چکد از دو چشم من خون جگر به پيچ و تاب
شمع صفت تمام شب سوز و گداز داشتم
دود بر آمد ز دلم وقت سحر به پيچ و تاب
طوق طلا و نقره را آن صنم از غرور حسن
کرده حمايل گلو شير و شکر به پيچ و تاب
مارصفت کمند زلف از دو طرف خميده است
کلچه زده به دور آن رنگ دگر به پيچ و تاب
عين خرام سيده رو، قولک و گردنک مزن
هرسو که می روی، مرو جان پدر به پيچ و تاب
درد و غم بتان به دل بسکه فتاده عشقري
سربسر است لابلا همچو فنر به پيچ و تاب