از خوان عشق خوردن خون جگر بس است
گر شب تمام شد ننشينی به ياد دوست
بيدار بودن تو به وقت سحر بس است
از خون خلق صاحب باغ و زمين شدي
بس کن دگر که اينقدرت اخذ و جر بس است
از خود اگر کمال نداريم باک نيست
تا زنده ايم شهرت نام پدر بس است
ای عشقری به روی جهان شتقری شدي
اظهار عشق کن و عاشقيت اينقدر بس است