از بار درد سرو قدم بی نمود شد

از بار درد سرو قدم بی نمود شد
يعنی که عمر من به غمت خاک و دود شد
رنگ رُخت ز ديدنم ای گلعزار من
بهر چه سرخ و زرد و سفيد و کبود شد
يک عمر بسته بود به رويم در سبب
گشتم چو نا اميد برايم گشود شد
دانی که نقش پای کسی ديده ديده ام
در هر زمين که جبهه من در سجود شد
مجنون به ياد ديدن ليلای خويشتن
رفت آنقدر ز خود که باو يک وجود شد
از کشت زندگانی آنکس چه گل کند
عمرش که صرف در غم بود و نبود شد
چون پول رشوه خواريش از حد بلند رفت
بر دادن اجاره و در فکر سود شد
برده ست برهمن پسری دل ز عشقري
ز آن خاکروب کوچهء اهل هنود شد
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *