پهلوی قصر شيرين يک رود خون بياريد
شيرين بقصر خسرو غمگين به خويش می گفت
مينای می شکسته، ساغر نگون بياريد
بگذشته از مداوا رنجی که در دل ماست
امکان بهتری نيست گر ذوفنون بياريد
بالای خاک مجنون از باغ گل مپاشيد
از لاله های کوه و دشت جنون بياريد
ديدار يار در باغ رنگ دگر نمايد
آن شوخ را حريفان در چلستون بياريد
بيچاره عشقری را جان بر لب است ياران
از قاف آن پری را با صد فسون بياريد