در شب وصال تو آب ديده ام خون شد
شوخ جامه زيب من، دست و بازويت نازم
شکر که آخر از خونم دامن تو گلگون شد
دل چسان نگه دارم، ناصحا چه حرفست اين
حسن کيست می دانی کز نقاب بيرون شد
رمزدان ايمايت کيست گر نباشم من
زانکه عمر من يکسر صرف لفظ و مضمون شد
عشقری ز سودای عشق روی ليلايي
رفت در بيابانها غم شريک مجنون شد