ولی هوا و هوس رفته رفته کارم کرد
به خنده خنده به دست بلا سپرد مرا
هر آنچه دشمن جانی نکرد يارم کرد
چه لافها که من از يار می زدم آخر
به نزد از خود و بيگانه شرمسارم کرد
نماند تاب و توانم دگر سر مويي
بيا که درد فراق تو زرد و زارم کرد
گرفت و بست، بخاکم فگند و خونم ريخت
چه گويمت که چه ها شوخ دلشکارم کرد
ز يار شاد شدم عشقری پس از عمري
که از قطار عزيزان خود شمارم کرد