نجات

نجات
از جبر این ساعت همین فرصت
که بی آخر همی گیریم
برای ساعت درس بد آموزی
برای مرگ مرموزی…
نجات!
از این همه احوال می ترسم
از این افتادن یخچال می ترسم
برای مرده ی خویش در نبرد پیکر آزرده ی خویش
بد این منوال می ترسم
من از آن که ندارم ذوق بر هیچ مال می ترسم
می ترسم!
نجات!
از آفت این بار
از این رویای دهشت بار
از این شرمندگی
آ وه
از این دیوار!
از این دیوار بس مبهم
از این افسردن کم-کم
از این اشکی
از این شبنم!
از این شبنم که یک فرصت
خلاصه از شکوه غم
برایش سخت نافهما
فقط از گونه ی گل آبرو دارد
و یک مدت حیات و نیمه ی روز آرزو دارد…
امان از دست خورشید
امان از آفتاب قتل شبنم
امان از یک شعاع که محو شبنم را همیشه جست و جو دارد!!!
نجات از این دقیقه
این خیال و آه و واه و ترس و وهمی
و خطم درک و فهمی!!!
شاعره رحیم جان
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *