شبى گفت باران به ابر سياه
كه اى تيره بخت نگون بار گاه
تو را رنگ و رو همچو شب داده اند
مرا آب حيوان لقب داده اند
بياراست يزدان ليل و نهار
مرا صبح روشن، تو را شام تار
مرا دل سپيد و ترا دل سياه
منم صبح صادق، تو شام گناه
مرا چون شگوفه لب خنده زاست
تو را چشم گريان به صبح و مساست
مرا شسته تر روى از حور پاك
تو را تيره تر دل ز انبار خاك
مرا جاى دادند پهلوى گل
كه شويم همى گرد از روى گل
كنم شستوشو رنگ و بوى چمن
بيافزايمى آبروى چمن
تو را برق آتش به جان ميزند
به سر رعد گرز گران ميزند
به پهناى اين طاق فيروزه گون
دمى هم ندارى قرار و سكون
چو خار و خسى باد راند تو را
ز جايى به جايى كشاند تو را
مرا سبزه بالين و گل بستر است
نه بيم از صواعق، نه از صرصر است
***
چو اين سختگويى شنيد ابر دى
به نرمى چنين داد پاسخ به وى:
مگر پرده بر ديده گسترده اى
كه آيينه ى خويش گم كرده اى
تو پرورده ى صبح و شام منى
تو مرغ كف آموز بام منى
اگر من نگريم به صبح و مسا
به گل كى بوَد خنده بخشى تو را
از آنم زند برق آتش به جان
از آنم نهد رعد گرز گران
كه زايم چو تو گوهر پاك را
فروزم ز رويت كف خاك را
نزيبد ز شاگرد بى پا و سر
كه خندد به استاد والاگهر
به پيران اطاعت ز خُردان خوش است
همى احترام بزرگان خوش است
پسر كو بخندد به وضع پدر
الهى شود آب همچون مطر
سال ١٣٢٢
استاد ضيا قاريزاده