باز ديد استاد قاريزاده از روحانيت محمود طرزى

باز ديد استاد قاريزاده از روحانيت محمود طرزى

‏‎روح سرگردان
‏‎در كنار سواحل بوسفور
‏‎ گذرم شد به سوي اهل قبور
‏‎شب سيه خيمه كرده بود بلند
‏‎آسمان بود از دمه مستور
‏‎من آواره گرد بي سرو پا
‏‎من گم كرده آشيان سرور
‏‎اندر اين نيمه شب روان چون باد
‏‎بى هدف، بى دليل و بى منظور
‏‎ پاسى از شب گذشته بود كه من
‏‎پى رفع كسالت موفور
‏‎پاي وحشي درختي ناروني‎
پا فشردم جدا ز شور و سرور
اندر اين بيشه و در اين هنگام
كه نمى كرد كس عبور و مرور
خستگي چشم من به خواب سپرد
نه به خوابي چنان عميق و فتور
خوابي آميخته به بيداري
چشم تن خفته، چشم جان ميسور
در خلال خيال ميديدم
شمع نورانى يى پديد از دور
جان به دل گفت! روح محمود است
روح محمود طرزيِ مشهور
روح دانشور نكونامي
خسرو علم و شعر را دستور
رهنمايي كه ملت افغان
نام ناميش كرده نقش دهور
آنكه افروخت شمع دانش را
در سواد شب همچو شعله ى طور
لرزه افكند در سراپايم
رويت روي آن سراپا نور
گشت نزديك آنقدر بر من
تا به حدى كه شد بمن محشور
برجهيدم سپندوار از جاي
گفت: باش اي فراري مغرور
من نه تركم، نه رومي و نه گريك
من نه هندي نه انگليس جسور
من يكي پور پاك افغانم
از همان نسلِ نخبه ى غيور
گفتمش: اي معلم اول
خاك پاي تو ديده را مقطور
ميشناسم تو را كه محمودي
پور داناي طرزي، اي مغفور
تو هماني كه معرفى كردي
راه علم و عمل به مردم كور
تو هماني كه گام اشتر را
كردي تبديل با ترام و موتور
تو هماني كه جان نو دادي
پيكر شعر را به حسب عصور
تو هماني همان و اما ما
در غياب تو كرده ايم قصور
آنچه آوردي داده ايم ز دست
آنچه ماندي تمام رفت به چور
كهنه زخمى كه از تعصب بود
گشت يكسر به جسم ما ناسور
خون به دل كرد داغ رسوايي
تازه شد رسم كهنه ى منصور
بود بر باد كار ملك، اگر
دست غيبي نمى نمود ظهور
گفت دارم خبر ز چون و چرا
از گذشته به من مخوان راپور
حاليا گو كه مملكت چون است
اندر اين عالم پُر از شر و شور
گفتم: اندر حيات كهنه و نو
دست و پا ميزنيم چون واپور
به خدا شاه و صدراعظم را
نيست جز خير مملكت منظور
ليك ما در ميان خود ناساز
از هجوم غرايزي منفور
چون به سطح غريزه پويانيم
تنگ ظرفيم و كوچك و مغرور
از پي جزئيات و خودخواهي
عقب همدگر فتاده چو مور
حرص و آز و غرور خودبيني
از وزير و رئيس تا مأمور
تنگ چشمى و جبن و رشك و حسد
اين همه دشمنان عقل و شعور
كشد اين بادها چو خس ما را
هر طرف اندر اين شب ديجور
زين مفاسد چگونه بايد رست؟
كو چراغ و كجاست شعله ى طور؟
گفت: كردي تو خدمتي به وطن
گفتم: آري به شعر و نظم و نثور
گفت اينها دروغ بافى بود
خواستي تا دمي شوي مشهور
غم ميهن اگر به دل داري
آبشو،آبشوزشرمحضور
زود سوي وطن گراي و بگوي
شاه بيدار را از اين مهجور
كز تملق گران بانجان چين
شاه بايد كناره شد به ضرور
از جهان ميل ياوري نكني
جور مى نايد از دل رنجور
هيچكس غم شريك كس نشود
چشم بيناي عاطفت شد كور
همگان بر به نفع خود پويا
همگان بر به نزد خود معذور
نيست ممكن بدون قوت، زيست
اندرين عالم پُر از شر و شور
اولين قوت از براي ملل
اهتمام معارف است ضرور
ثروت و اقتصاد و صحت و پول
همه گردد ز راه دانش، جور
موقف اجتماعي افغان
هست امروز با خطر محشور
خطر جهل و رنج و بيماري
خطر مست و نشئه و مخمور
كاروان حيات در حركت
كه نمايد از اين دوراهه عبور
هر كجا ميرود حيات كهن
ميرسد زندگي نو به ظهور
لاجرم اين قواي كهنه و نو
به تصادم شوند جوراجور
ديده اكثرممالك اين بحران
خورده اغلب ملل از اين وافور
اصطكاك نو و كهن هرگز
نشود عامل چپاول و چور
گر بود پاي دانش اندر بين
ور رسد برق معرفت به ظهور
معرفت چيست؟ علم با اخلاق
دانش مبتني به فضل حضور
بهر تثبيت يك مسير صحيح
پي اين كاروان خسته و عور
به وجود آوريد جمعي را
حاكم نفس و حامي كلتور
يك جمعيت فدايان دلير
يك دبستان جوان و پيشروِ قور
بگذاريد خانه ى دانش
نام آن را اگر بود منظور
تا رهانند ملك و ملت را
زان بلايا، كه جمله شد مذكور
اين وصايا به من سپرد و بشد
غايب از ديده ام به سرعت نور
رفت آن روح پاك و من ماندم
به هزاران خيال دورادور

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *