ندارم به دل ديگر ارمان خدايا
كه در پاى جانان دهم جان خدايا
دل من كه جز درد بادا حرامش
نجويد به جز از تو درمان، خدايا
به جز اشك و آهى ندارم گياهى
چه سازم به اين باد و باران خدايا
رسيد عمر شيرين به پايان و نامد
شب تلخ هجران به پايان خدايا
كه جمعيت زلف او را به هم زد؟
كه دل در برم شد پريشان خدايا
قيامت كند قايم آن سروقامت
به هر جا كه گردد خرامان خدايا
جنون مرا پهنه ى دشت تنگ است
به تنگ است از من بيابان خدايا
چه سازم ز هجرش به سوزى كه دارم
به اين سوز و سازم مسوزان خدايا
به عشقش دل من به فرمان من نيست
دلى ده كه باشد به فرمان خدايا
به چشم ضيا يك نفس عمر موهوم
شبى بود و خواب پريشان خدايا