بنگر كه آخر اين دل هر دم نياز كن
خون شد ز جور آن بت هر لحظه ناز كن
آرام و صبر و طاقت و تاب و توان و هوش
برد از كفم بيك نگه ى دل گداز كن
بر دور چرخ گردش چشمش ادا فروش
بر سرخى شفق لب او خنده ساز كن
شد چاك چاك همچو دل راز دار ما
از بسكه شانه بود به زلف تو راز كن
مهتاب نيم دايره چشم تو نيم خواب
مى نيم رنگ و غنچه دهنى نيمه باز كن
داغت جگر گداز و فراقت كمر شكن
طاقت بزير بار غمت پا دراز كن
شب ها تو با رقيب به ميخانه باده زن
تا صبح دم ز رشك ، ضيا ناله ساز كن