از زير برقعى كه به جز آستر نداشت
صد پاره بود پيراهن پينه پينه اش
چيزى بنام جامه زپا تا به سر نداشت
دستش تهى و دختر نو باوه اش مريض
همسايه ء سرود نوازش خبر نداشت
بارى سحر كشيد سرى زآشيان خويش
از كلبه شكسته كه ديوار و در نداشت
مجبور بود دو دست گدايى دراز كرد
اما بگوش كس سخن او اثر نداشت
خير از مغازه دار طلب كرد و دَو شنيد
بيچاره از قضاوت مردم خبر نداشت
يك كلچه گر بخواست ز قناد تخته پل
انصاف بين كه از كرمش بهره بر نداشت
آمد شام خانه، ولى زار و گرسنه
شامى چنان كه از عقب خود سحر نداشت
نو باوه اش ز گرسنگى جان سپرده بود
اقوام پول دار ز حالش خبر نداشت
شام سياه و گرسنگى و سكوت مرگ
زين راز سر نهفته فلك پرده بر نداشت
استاد ضياء قاريزاده