ديروز مادرى به گدايى كشيد دست

ديروز مادرى به گدايى كشيد دست
از زير برقعى كه به جز آستر نداشت
صد پاره بود پيراهن پينه پينه اش
چيزى بنام جامه زپا تا به سر نداشت
دستش تهى و دختر نو باوه اش مريض
همسايه ء سرود نوازش خبر نداشت
بارى سحر كشيد سرى زآشيان خويش
از كلبه شكسته كه ديوار و در نداشت
مجبور بود دو دست گدايى دراز كرد
اما بگوش كس سخن او اثر نداشت
خير از مغازه دار طلب كرد و دَو شنيد
بيچاره از قضاوت مردم خبر نداشت
يك كلچه گر بخواست ز قناد تخته پل
انصاف بين كه از كرمش بهره بر نداشت
آمد شام خانه، ولى زار و گرسنه
شامى چنان كه از عقب خود سحر نداشت
نو باوه اش ز گرسنگى جان سپرده بود
اقوام پول دار ز حالش خبر نداشت
شام سياه و گرسنگى و سكوت مرگ
زين راز سر نهفته فلك پرده بر نداشت
استاد ضياء قاريزاده
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *