نسبتى نيست بهم عشق وشكيبايى را
سر به خارا زنم از غصه خدا را گوئيد
كه نپوشم دگرآن جامه اى خارايى را
يا چو يعقوب ستمديده به كنعان وفا
دهم از دست بسوداى تو بينايى را
همچو بلبل نى ام آواره اى هر غنچه و گل
خوش ندارم بخدا دلبر هر جايى را
داغ شد تا كه بخون گيرى فرهاد رسيد
سرخ رو مفت مدان لاله صحرايى را
عاقبت خانهء چشمم شود از گريه خراب
آخر اين سيل برد مردم دريايى را
تا ابد طعنهء يوسف به زليخا باقيست
عشق ايجاب كند اين همه رسوايى را
استاد احمد ضيا قاريزاده