زمستان

زمستان
دی کودک بیماری از رنج برودتها
پیش پدر نادار می‌کرد شکایتها
می‌گفت که بابا جان ترسم که بمیرم زار
امشب خنک افزوده بسیار به شدتها
این باد زمستان است یا آه غریبان است
کز مرگ دهد بر من هر لحظه بشارتها
افگنده خنک امشب تبلرزه بر اندامم
لیکن چه تبی کو را سرد است حرارتها
شلاق هوا کوبد هر لحظه سر و پایم
کابوس مرض هردم بر من کند هیبتها
بارد ز هوا بر ما، گاه برف و گهی باران
آرد سرِ ما سرما محنت سر محنتها
با درد و الم چندیست می‌سوزم و می‌سازم
آه از غم بیماری، داد از غم غربتها
تا گرم کند پایم کو آتش گلخنها
تا یخ نکند جسمم کو بستر راحتها
تا رفع کند دردم کو محرم دلجوئی
تا خشک کند اشکم کو دست عطوفتها
دیشب شکم خالی خفتیم به روی خاک
امروز ز ضعف دل دیدیم قیامتها
کردیم به جای آب، خون در دل پیمانه
خوردیم به جای نان یک مشت ندامتها
از جوش چکک بودیم دیشب همه شب بیدار
وز کیک و خسک دیدیم بسیار اذیتها
گر قطب جنوبی نیست این کلبه سرد ما
خورشید چرا ناید گاهی به عبادتها
ایوان مداین را در خانه ما بنگر
اینجاست که باید دید آیینۀ عبرتها
چون چشم یتیمان است نمناک در و دیوار
چون آه غریبان است بی‌باک رطوبتها
جز درد نمی‌آرد جز برد نمی‌بارد
این موسم غم پرور از جوش قساوتها
زین دخمه که ما داریم ظلمات سکندر به
ظلمات نمی‌باید با این اینهمه ظلمتها
این ارسی و این کلکین بی‌شیشه بروی ما
باز است تمام شب چون دیده عبرتها
این کاسه بشکسته وان کوزه بی‌دسته
از دور حجر بر ما گویند روایتها
این جعفری کهنه مال پدر لیلی ست
وین شالکی از مجنون مانده به وراثتها
از کهنه لحاف ما گر چرخ خبر میداشت
می‌داد پلاس خویش ما را به امانتها
رحم و کرم و انصاف‌گر قحط شده در ملک
ز امریکه مگر خواهند سربسته به پاکتها؟!
اندر خور رحمت هاست اوضاع غریبی چند
کو دست مروت ها کو چشم بصیرتها
باشد که بپوشانند عریان سر و پائی را
آنان که به بر دارند برساتی و جاکتها
اجری که ضیاء جوئی از کعبه دلها جوی
این است عبادتها این است عبارتها
١٣٢۴ خورشیدی
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *