بامدادان كه شفق
دل خون پالا داشت
مرغ خوش لهجه ى حق
به چمن غوغا داشت
آسمان چادر قيرينه ز دوش افكنده
گوشوار پرن از گوشه ى گوش افكنده
صبحدم عطسه زنان
ديده بگشود ز خواب
جست از خواب گران
با رخ آيينه تاب
دايه اى بود كه دستى به سر باغ كشيد
لاله اى بود كه داغ از جگر داغ كشيد
از سپده به بغل
داشت يك كاسه ى شير
شير شيرين چو عسل
هم صفا جوش پزير
نگران بود كه اطفال بخيزند ز خواب
كام خشكيده ى جان را بكنندى سير آب
شيرخوران چمن
همه بيدار شدند
بگشودند دهن
گرم گفتار شدند
همچو اطفال كه در گرسنگى مويه كنند
شير چوشند و هم از دايه ى خود پويه كنند
دايه ى صبح اميد
بهر اطفال چمن
از دو پستان سپيد
شير دادى و لبن
ناگهان چرخ به آيين قديمى كه وراست
پيش از آن همدمى دايه و اطفال نخواست
دست برد و به جفا
جيب عمرش بدريد
يخنش كرد قبا
خون ز چشمش بچكيد
ره خورشيد جگرسوخته را باز نهاد
شعله از كوره برون تافتن آغاز نهاد
شيد زرينه پرند
مژه از خواب فشاند
به سر كوه بلند
بيرق فتح خلاند
غنچه بشكفت و به گل گفت سحر دلخواه بود
حسرتا عمر سپيده چقدر كوتاه بود
استاد ضيا قاريزاده