در هواي جلوه ات هم شمع و هم پروانه سوخت
خشك و تر را آتش عشق تو بى باكانه سوخت
بر اسيران تو لازم نيست زجر پالهنگ
پاى نازك را توان از گرمىِ زولانه سوخت
دل درون سينه ميسوزد به داغ بيكسى
همچو شمع لاله كو بيصرفه در ويرانه سوخت
پاى تا سر دانش و چيزى ندانستن هنوز
جاى دارد ار به عقل ما دل ديوانه سوخت
الفتى دارم به عزلت ورنه دام و دانه را
ميتوان از شعله ى يك ناله ى مستانه سوخت
جان به سودايش فنا شد، تن به هجرانش گداخت
در قمار عشق نقد و جنس ما رندانه سوخت
جاى عرض خامكارى نيست بزم پختگان
واى بر شمعى كه در مهتاب بى شرمانه سوخت
فصل آسايش ندارد دفتر هستى ضيا
از تپش ايمن نشد پروانه اينجا تانه سوخت
استاد ضيا قاريزاده