‎سوخت

‎سوخت
‎در هواي جلوه ات هم شمع و هم پروانه سوخت
‎خشك و تر را آتش عشق تو بى باكانه سوخت
‎بر اسيران تو لازم نيست زجر پالهنگ
‎پاى نازك را توان از گرمىِ زولانه سوخت
‎دل درون سينه ميسوزد به داغ بيكسى
‎همچو شمع لاله كو بيصرفه در ويرانه سوخت
‎پاى تا سر دانش و چيزى ندانستن هنوز
‎جاى دارد ار به عقل ما دل ديوانه سوخت
‎الفتى دارم به عزلت ورنه دام و دانه را
‎ميتوان از شعله ى يك ناله ى مستانه سوخت
‎جان به سودايش فنا شد، تن به هجرانش گداخت
‎در قمار عشق نقد و جنس ما رندانه سوخت
‎جاى عرض خامكارى نيست بزم پختگان
‎واى بر شمعى كه در مهتاب بى شرمانه سوخت
‎فصل آسايش ندارد دفتر هستى ضيا
‎از تپش ايمن نشد پروانه اينجا تانه سوخت
استاد ضيا قاريزاده
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *