كرده مفتونِ خود آن چشمِ فسونسازم باز
دوستان مى فتد از پرده برون رازم باز
فصل گل ميگذرد پنجه ى صياد كجاست
كه گره باز كند از پر پروازم باز
سرمه ى حلقه ى چشمان تو اى آفت جان
زده قفلى به در ناله و آوازم باز
هيچ نايد به خدا قامت سروم به نظر
كه ز بالاى بلند تو سرافرازم باز
چاره ى كار من از دست مسيحا نشود
آنكه كشته است كند زنده به اعجازم باز
دل و جان نيست مرا نقد و فنا سرمايه
لحظه اى باش كه در پاى تو اندازم باز
خفته آن چشم سيه بيخبر از حال دلم
خواب رفته ست ضيا طالع ناسازم باز