عبث چون چشم قربانى وبال مرد و زن بردى

عبث چون چشم قربانى وبال مرد و زن بردى
ورق گرداندى و روى سياهى در كفن بردى
به نورى دل دو گامى هم درين وادى نه پيمودى
چراغى داشتى چون تيره شد از انجمن بردى
به خواب مرگ هم ترسم سياهى ها كند زيرت
كزين آتشكده دودى عجب با خويشتن بردى
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *