نيست معلوم كه چون ديمه و نيسان گذرد
اينقدر هست كه ايام شتابان گذرد
صبح آبستن شام است و شب آبستن روز
دور ايام چنين سلسله جنبان گذرد
روزگاران درازيست كز اين باغ دو در
گه بهاران گذرد، گاه زمستان گذرد
گرمى و سردى ايام در اين گلشن راز
نيست معلوم كه چون آيد و چندان گذرد
گه جنازه بر دوش و گهى جام به كف
تخت و تابوت چنين دست و گريبان گذرد
فرصت بوس و كنار گل و شبنم نفسى ست
اشك از خويش ز جنبيدن مژگان گذرد
چشم نرگس به چمن طرفه اشارت دارد
كه دمى را نگذاريد، به نسيان گذرد
باش تا يك دهن اى گل بچمن خنده زنيم
هم از آن پيش كه فصل گل خندان گذرد
باش تا سخت نگيريم چنين هستى را
كه جهان با همه خوب و بدش آسان گذرد
دوستان را دلِ آزرده بگيريم به كف
پيش از آن كز من و تو ياد بدستان گذرد
گوش ز افسانه ى اوهام ببنديم ضيا
پيش از اين كاين شب و اين خواب پريشان گذرد