نعلى زبان به طعنه گشود و به ميخ گفت
كاى خارخار ديده و دل بى حياستى
با ما تو را به قطع مسافت چه نسبت است
اى بيخبر تو دور از اين ماجراستى
نبود مرا به بود و نبود تو حاجتى
ز آن رو كه خُرد و كوچك و بى اكتفاستى
همواره بار پى سپرى ها به دوش من
اما تو بار دوش من بينواستى
شد راست ميخ و گفت كه عضو من ضعيف
بهر تو لازم است، چرا نارضاستى؟
با وصف هرزه گردى و با فرط خود سرى
در حيرتم كه اين همه خودبين چراستي!؟
دانى كه گر دمى ز كنارت جدا شوم
الحق كه اوفتاده به خاك فناستى
گر من نحيف و خُردم و ناچيز و ناتوان
با وصف اين بزرگى تو محتاج ماستى
هر كوچك و بزرگ به پهناى كائنات
تا هست احتياج به هم، همنواستى
استاد ضيا قاريزاده