گنجشک را به سنگ مزن، میپرانیاش
آن را که در پیالهٔ چشم تو غرق شد
تا مرز عاشقی و جنون میکشانیاش
دیوانه را خدا زد و دنیا جواب کرد
حالا تو هم به خاک سیه مینشانیاش؟
چون کوه یخ گذشت از این جاده گُنگ شهر
آگه نشد کس از دل آتشفشانیاش
تنها همین دوشاخهٔ گل مانده دست او
مردیکه پیش چشم تو گم شد جوانیاش
ماهی درون تُنگ طلا زجر میکشد
با خاطرات چشمه و رود و روانیاش
ا🔸ا
خان قبیلهیی که نداند زبان عشق
باد هواست سلطنت و خانخانیاش
یحیا جواهری