بسپار به شمشیر سری را که نداریم
شب، تیر شهابیم، سحر چشم عقابیم
دادند به ما بال و پری را که نداریم
خاکسترما خون شد و آتش شد و گل کرد
از یاد مبر چشم تری را که نداریم
بیعشق پدرسوخته آیا هنری هست؟
آن به که نپرسی هنری را که نداریم
شاید که به صحرای قیامت ببرد باد
بر شانهٔ خود بار و بری را که نداریم
در پای سگی هار بریزیم، نریزیم
این چند قلم سیم و زری را که نداریم؟
زآن پیش که در پای فرومایه شود خم
با خود ببر ای مرگ، سری را که نداریم
یحیا جواهری