کار میدهد دستم آخر این خودآزاری
تن به میله میکوبم چون پرندهی تنها
بسلم، نمیمیرم وای ازاین گرفتاری
چای تلخ مینوشم شعر و قصه میبافم
شعرهای ناموزون، قصههای تکراری
هی نگو که بیخارم؛ سنگ ره مپندارم
من هم آرزو دارم: عشق، یار، عیاری
کو بهار؛ کو لبخند؟ این قیامت سرخ است
جنگ مشت با شمشیر، هایوهوی بیماری
از نفس چه میپرسی خود به عطسهیی بند است
در جهان و جان انگار حکم مرگ شد جاری
پشت این شب تاریک صدهزار خورشید است
صبح می شود آغاز فصل سبز بیداری
یحیا جواهری