او خودش رفت و نفهمید که داغش مانده

او خودش رفت و نفهمید که داغش مانده
سیب‌ها نوبر و ناچیده به باغش مانده
رفته آن‌جا که نی‌انداخت عرب، خوش باشد
گرچه مرغ و شتر و اسپ و الاغش مانده
رفت از دهکده؛ اما به دلش آرزویی
قار قار دو سه تا جفت کلاغش مانده
▫️
قصه کوتاه، شبی در دِه ما دزد آمد
دزد بی‌عقل خودش رفته چراغش مانده
کشتی تاجر فیل‌افکن ما غرق شده
«تا»ش رفته «جر»ش افتاده، دماغش مانده
یحیا جواهری
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *