در کافهها با ساز قلیان شعر میخوانی
گاهی قناری میشوی گه چون کلاغ پیر
در برف و کولاک زمستان شعر میخوانی
نَی مینوازی مثل چوپانان صحراگرد
در بیخ گوش گوسفندان شعر میخوانی
وقتی که عاشق میشوی در پشت مکروفون
با گریه و حال پریشان شعر میخوانی
یکشب تو را در عالم رؤیای خود دیدم
مثل غزلبانوی ایران شعر میخوانی
مهتاب را از دور میبوسی جواهر جان
شب با ترنمهای باران شعر میخوانی
تا این جماعت گنگ باشد کس نخواهد گفت
آهای شاعر! در خیابان شعر میخوانی
گفتی به زیر لب دعای صلح میخوانم
شوخی مکن جانم، به قرآن شعر میخوانی
یحیا جواهری